برتولت برشت
ارسالي جواد نصريان ارسالي جواد نصريان

برتولت برشت، شاعر، درام‏نويس و نويسنده آلمانى در سال 1898 در آوگسبورگ واقع در جنوب شرقى آلمان ديده به جهان گشود.ابتدا در رشته پزشكى به تحصيل پرداخت ولى ديرى نپاييد كه به تئاتر روى آورد. برشت با روى كار آمدن هيتلر به عنوان صدراعظم‏آلمان، وطن را در فبروري 1933 ترك كرد و اين آغاز دوران مهاجرت و تبعيدى بود كه تا پايان جنگ جهانى دوم به طول انجاميد. برشت‏در سال 1949 به آلمان بازگشت و در سال 1956 در برلين چشم از جهان فروبست.
برشت تأثيرگذارى بر تحولات اجتماعى را بر ماندگارى ترجيح مى‏داد و در پى خلق آثارى بود كه به واسطه‏ى آن مخاطب را به‏انديشيدن وادارد و نسبت به مسائل اجتماعى حساس كند. برشت شعر را ساده و بى‏پيرايه مى‏پسنديد و بر آن بود كه پيرايه‏هاى‏زيباشناختى بر معناى شعر حجاب مى‏اندازند و مانع دريافت سريع پيام آن از سوى مخاطب مى‏شوند. با اين حال شعر برشت از چنان‏غنا و شكوهى برخوردار است كه خواننده را شگفت‏زده مى‏كند؛ آميزه‏اى از زيبايى، سادگى و عظمت محتوا.
شعرى كه در پيش‏رو داريد يكى از برجسته‏ترين سروده‏هاى برشت است كه پيام جهان شمول آن پيام قرن بيستم است. تاكنون‏ترجمه‏هاى متعددى از تمام يا بخشى از اين شعر صورت پذيرفته است  که برای خواننده گان گران ارج مشعل چند نمونه آن پيشکش مي گردد :


به آنان که پس از ما به دنيا مي آيند

 

 

1

به راستى، در دورانى ظلمانى به سر مى‏برم!

كلام بى‏آلايش، نشان بلاهت است و

پيشانىِ بى‏چين، نشان بى‏عارى.

آن كه مى‏خندد، خبرِ هولناك را

هنوز نشنيده است.

چه دورانى، كه سخن گفتن از درختان‏

كم و بيش جنايتى است‏

زيرا چنين سخن گفتنى‏

دم فرو بستن بر جنايت‏هاى بى‏شمار است!

آن‏كه آرام در خيابان راه مى‏رود

آيا براى دوستانِ نيازمندش‏

ديگر دست يافتنى نيست؟

درست است: هنوز هم‏

هزينه‏ى زندگيم را در مى‏آورم‏

ولى باور كنيد، تنها از سرِ تصادف است‏

از آنچه كه مى‏كنم، هيچ مرا سزاوار اين نمى‏كند

كه شكمم را سير كنم.

به تصادف ايمنم. (اگر بخت به من پشت كند

حسابم پاك است.)

مى‏گويند: بخور و بياشام! خوشحال باش كه دارى!

اما چگونه مى‏توانم بخورم و بياشامم‏

هنگامى كه آن‏چه مى‏خورم، از دست گرسنه‏اى ربوده‏ام‏

و تشنه‏اى محتاج ليوان آب من است؟

با اين همه مى‏خورم و مى‏آشامم.

كاش فرزانه مى‏بودم.

در كتاب‏هاى كهن آمده است كه فرزانگى چيست:

خود را از كشمكش‏هاى جهان دور داشتن و

پنج روزه عمر را عارى از بيم به سر آوردن‏

بهره نجستن از خشونت‏

بدى را با نيكى پاداش دادن‏

آرزوها را بر نياوردن و حتا فراموش كردن‏شان‏

اين است فرزانگى.

اما اين همه از من يكى برنمى‏آيد:

به راستى در دورانى تيره به سر مى‏بَرَم!

2

در زمانه آشوب به شهرها پا نهادم‏

وقتى گرسنگى فرمان مى‏راند

در زمانه شورش به ميان مردم آمدم‏

و به آن‏ها پيوستم.

چنين گذشت‏

پنج روزى كه بر زمين نصيبم بود.

خوراكم را در ميانه نبردها خوردم.

در ميان جانيان خفتم‏

عشق را خوار مى‏داشتم و

بى‏حوصله به طبيعت نگاه مى‏كردم.

چنين گذشت، پنج روزه عمرم‏

در اين جهان.

در زمانه من، خيابان‏ها به مرداب مى‏رسيد.

زبان، مرا به دژخيمان لو مى‏داد.

توانم ناچيز بود، اما فقط اميد داشتم‏

كه حاكمان، البته بى من، مطمئن‏تر بر مسند مى‏نشينند.

پنج روزه عمرم در اين جهان‏

چنين گذشت.

توان‏ها ناچيز بود و هدف‏

بس دور و

به وضوح در ديد

هر چند براى من به ندرت دست يافتنى مى‏نمود.

چنين گذشت‏

پنج روزه عمرم در اين جهان.

3

اما شما، شمايى كه سر بر خواهيد آورد

از دل خيزابِ سهمگينى كه ما را به كامِ خود كشيد

هنگامى كه از ناتوانى‏هاى‏مان سخن گوئيد

به ياد آوريد

روزگار تيره و تارى را كه خود از آن‏

جان به در برده‏ايد!

بدانيد ما بيش از آن كه كفش عوض كنيم‏

كشور عوض كرديم و از دلِ نبردهاى طبقاتى‏

گذشتيم،

مأيوس از اين كه جايى ستم فرمان مى‏رانْد و

هيچ شورشى نبود.

در عين حال بر اين واقفيم كه حتا

نفرت از دونْ مايگى‏

چهره را از ريخت مى‏اندازد.

و نيز خشم بر بيدادگرى‏

صدا را خشن مى‏كند.

اما افسوس ما كه مى‏خواستيم‏

زمين را آماده‏ى مهربانى كنيم

خود نتوانستيم با هم مهربان باشيم.

اما شما كه پس از ما مى‏آييد

اگر بدان جا رسيديد كه

انسان، ياورِ انسان باشد

از ما به بزرگوارى ياد آريد!

ترجمه علي عبداللهي‏


 

1

حقيقتى است، كه من در عصر تيره‏گيها سر مى‏كنم

 

بى‏رياترين كلمات، جلوه‏اى ابلهانه دارد. جبين صاف

 

حكايت از بى‏خيالى دارد. و خنده‏رو،

 

هنوز اخبار رقت بار را

 

دريافت نكرده است.

 

چه روزگارى است كه

 

گفتگو درباره درختان كم و بيش جنايت محسوب مى‏شود

 

براى اينكه انبوه جنايات راهاله‏اى از سكوت احاطه كرده است!

 

كسى كه آهسته در خيابان طى طريق مى‏كند،

 

براى دوستانش كه محتاجند

 

ديگر قابل دسترسى نيست؟

 

 

درست است: من هنوز درآمدى براى گذران زندگى دارم‏

 

ولى باورم كنيد: كاملاً اتفاقى است، با كارى كه من مى‏كنم‏

 

اجازه نمى‏دهد حتي غذاى سير بخورم‏

 

من برحسب تاصدف مصئون ماندم. (گر بخت ياريم نكند، بر باد رفته‏ام.)

 

يكى به من گفت: بخور و بنوش! شاد باش كه مى‏توانى!

 

ولى چطور مى‏توانم بخورم و بياشامم، وقتى‏

 

هر آنچه مى‏خورم از روزى گرسنگان كنده‏ام و

 

ليوان آبى را سر كشم كه تشنه‏اى بدان محتاج است؟

 

با اين وجود مى‏خورم و مى‏نوشم.

 

خيلى دوست داشتم عاقل مى‏بودم‏

 

در كتابهاى قديمى نوشته‏اند كه «عاقل» كيست:

 

از درگيريهاى جهان خود را برحذر دارى و عمر كوتاه را

 

بدون ذلت سر كنى.

 

از دست يازيدن به خشونت اجتناب ورزى‏

 

بديها را با نيكى پاسخ‏دهى‏

 

آرزوهايت را جامه عمل نپوشانى، بل به وادى فراموشى سپردن‏

 

كارى عاقلانه است.

 

من هيچيك از اينها را نمى‏توانم!

 

حقيقتى است كه من در عصر تيره‏گيها سر مى‏كنم!

 

 

2

در عصر بى‏نظمى‏ها به شهرها برگشتم‏

 

و آنجاها گرسنگى حكمفرما بود.

 

در عصر شورش ميان مردم رفتم‏

 

و به آنان معترض شدم‏

 

فرصتى كه در روى زمين خاكى به من ارزانى شده بود

 

اينگونه به سر شد.

 

 

غذايم را در حد فاصل كشتارها مى‏خوردم‏

 

و خواب هنگام كنار قاتلان دراز مى‏كشيدم‏

 

بدون رقت از عشق پرستارى مى‏كردم‏

 

و بى‏صبرانه طبيعت را نظاره‏گر بودم.

 

فرصتى كه در روى زمين خاكى به من ارزانى شده بود

 

اينگونه به سر شد.

 

در دوران جاده‏ها به باتلاقها منتهى مى‏شد

 

بيانم مرا به كشندگان لو داد.

 

من اكنون به كم قانعم.

 

تصور مى‏كردم، قدرتمداران بى من آسوده مى‏آرامند

 

فرصتى كه در روى زمين خاكى به من ارزانى شده بود

 

اينگونه به سر شد.

 

 

3

شماها، شماهايى كه از مد درياها بر خواهيد خاست‏

 

ماها رخت بر خواهيم بست‏

 

اگر از نكات ضعف ما حرف زديد

 

فكر كنيد

 

از عصر تاريكيها

 

شماها جان سالم بدر برديد

 

اغلب پاشنه‏هايمان را مى‏كشيدم از اين كشور به آن كشور

 

جنگ طبقاتى باعث شد تا اگر جايى ستم حكمفرما باشد

 

و مقاومتى بروز نكند به آن ترديد كنيم.

 

ولى اين را هم خوب مى‏دانيم:

 

حتى انزجار در مقابل دنائت‏

 

پيشروى را بى‏قواره جلوه مى‏دهد

 

و نيز خروش عليه نابرابرى‏ها

 

صداها را رساتر مى‏كند. آه، ما

 

مايى كه مى‏خواستيم زمينه را براى صميميت فراهم سازيم‏

 

خود نمى‏توانستيم صميمى باشيم.

 

ولى شماها، اگر كار بدانجا كشيد

 

كه انسان يار انسانها است‏

 

با اغماض‏

 

يادمان كنيد

 

ترجمه جاهد جهانشاهي‏

 

 


1

به راستى در روزگار سياهى عمر مى‏گذرانم!

 

سن به پاكدلى راندن‏

 

نابخردى‏ست،

 

پيشانى بى‏چين‏

 

از بى‏غمى خبر مى‏دهد،

 

آن‏كه مى‏خندد

 

هم از آن روست كه هنوز

 

خبر هولناك را نشنيده است‏

 

 

چه زمانه‏اى!

 

كه از درختان سخن گفتن‏

 

كم از جنايت نيست،

 

چرا كه از اين رهگذر

 

چه بسيار تبهكاريها كه پوشيده مى‏ماند.

 

آن‏كه آنجا

 

آنگونه دل آسوده از خيابان مى‏گذرد

 

از ياران در تنگنا مانده‏اش‏

 

آيا يكسر گسسته است؟

 

 

راستى را كه هنوز نان خود را به كف مى‏آورم.

 

اما باور كنيد

 

اينهمه از تصادف است و بس.

 

از آنچه سامان مى‏دهم‏

 

چيزى سزاوار خوراكم نمى‏كند.

 

به تصادف از حادثه رسته‏ام،

 

اگر بخت باژگونه شود،

 

از دست رفته‏ام.

 

 

مى‏گويند: بنوش و بخور

 

از اين كه دارى، شاد باش!

 

اما چگونه مى‏توانم بنوشم و بخورم‏

 

آنجا كه خوراك خود را

 

از چنگ گرسنه‏اى مى‏ربايم‏

 

و تشنه كامى در حسرت جام پر آب من است!

 

با اينهمه مى‏نوشم و مى‏خورم.

 

 

دوست مى‏داشتم كه از فرزانگان بودم.

 

در كتابهاى كهن از فرزانگى سخن رفته است:

 

خود را از گيرودار جهان دور نگه داشتن‏

 

دو روزه عمر را

 

به دور از تشويش به سر آوردن‏

 

از قهر كناره جستن‏

 

بدى را با نيكى پاسخ گفتن‏

 

آرزوهاى خويش را بر نياورده رها كردن‏

 

اين است آنچه فرزانگيش مى‏خوانند.

 

مرا ياراى اينهمه نيست:

 

به راستى در روزگار سياهى عمر مى‏گذرانم.

 

 

2

در هنگامه آشفتگى به شهر آمدم‏

 

آن زمان كه گرسنگى بيداد مى‏كرد.

 

به ميان مردم آمدنم‏

 

با عصر شورش همزمان افتاد،

 

به طغيان آنان پيوستم‏

 

و چنين گذشت‏

 

فرصتى كه مرا بر زمين نصيب افتاد.

 

 

در فاصله نبردها لقمه به دهان مى‏بردم،

 

در ميان آدمكشان مى‏خفتم،

 

در بستر عشق‏

 

حرمت به جا نمى‏آوردم،

 

در تماشاى طبيعت ناشكيبا بودم؛

 

و چنين گذشت

 

فرصتى كه مرا بر زمين نصيب افتاد.

 

 

در روزگار من‏

 

جاده‏ها به مرداب مى‏رسيد

 

و زبان به چنگال دژخيمم مى‏افكند.

 

خود توانم اندك بود

 

اما

 

اميدم همه اين كه‏

 

حاكمان را مسند از وجودم سست گرديده است.

 

و چنين گذشت‏

 

فرصتى كه مرا بر زمين نصيب افتاد.

 

 

راه دور بود و ياران اندك‏

 

هدف به روشنى به چشم مى‏آمد

 

اگر چه چنان مى‏نمود

 

كه مرا ياراى دستيابى‏اش نيست؛

 

و چنين گذشت‏

 

فرصتى كه مرا بر زمين نصيب افتاد.

 

3

اينك شما

 

شما كه از دل سيلابى سر بر خواهيد داشت‏

 

كه ما در كامش فرو شديم،

 

آن هنگام كه از قصور ما سخن مى‏رانيد

 

آن روزگار سياهى را نيز به ياد آريد

 

كه خود از آن رهايى‏تان بوده است.

 

آرى،

 

ما بيش از آن كه مجالمان باشد

 

پاى‏افزار كهنه نو سازيم‏

 

در كارزار كهتر و مهتر

 

آواره بس سرزمينها بوديم و در خروش‏

 

كه در هر ديار

 

بيداد بود و طغيان نه.

 

 

آوخ‏

 

كه نفرت از فرومايگى‏

 

خود مايه مسخ چهره است‏

 

و بر بيداد خروشيدن نيز

 

صدا را زمخت مى‏سازد.

 

دريغا،

 

ما كه زمين را آماده دوستى مى‏خواستيم‏

 

خود مجالمان نبود دوستى كنيم.

 

 

اما چون هنگامش فرا رسد

 

آن روز كه انسان انسان را ياور گردد

 

اى شمايان

 

از ما

 

با گذشت ياد آريد.

 

 

 

ترجمه على‏اصغر حدّاد

 

 


 

1

راستى كه من در دورانهائى تاريك مى‏زيَم!

 

سخنِ بى‏نيّت بد، ديوانگى‏ست. يك پيشانى هموار

 

نشانه‏اى از بى‏احساسى‏ست. آن كه مى‏خندد

 

خبر هراس‏انگيز را

 

فقط هنوز دريافت نداشته است.

 

 

اين چه دورانهائى‏ست، كه در آنها

 

يگ گفتگو درباره درختان گوئى يك جنايت است‏

 

زيرا يك سكوت را درباره آن همه تبهكاريها در خود مى‏گنجاند!

 

آن كه آن جا به آرامى در خيابان راه مى‏رود

 

ديگر به راستى دست يافتنى نيست براى دوستانش‏

 

كه در عُسرت‏اند؟

 

 

راست است: من هنوز معاشم را به دست مى‏آورم.

 

اما از من باور كنيد: اين تنها يك تصادف است. هيچ چيز

 

از آنچه كه من مى‏كنم، مرا سزاوار آن نمى‏سازد، كه سير بخورم.

 

مرا به تصادف دريغ داشته‏اند. (اگر بخت من باز ايستد من از دست رفته‏ام.)

 

 

به من مى‏گويند: بخور و بياشام! شادباش، كه دارى!

 

اما من چگونه مى‏توانم بخورم و بياشامم، هنگامى‏

 

كه از چنگ گرسنگان به در مى‏آورم، آنچه را كه مى‏خورم، و

 

از ليوان آب من، آن كسى كه از تشنگى مى‏ميرد، محروم است؟

 

با وجود اين مى‏خورم و مى‏آشامم.

 

 

من نيز دلم مى‏خواست كه فرزانه مى‏بودم‏

 

در كتابهاى كهنه نوشته شده است، كه فرزانه چيست:

 

خود را از كشاكش جهان دور نگهداشتن و زمانى كوتاه را

 

بى‏ترس به سر آوردن‏

 

اما بى‏قهر و زور به مقصود رسيدن‏

 

بدى را با نيكى جبران كردن‏

 

آرزوهايش را انجام ندادن، بلكه فراموش كردن‏

 

شيوه فرزانه است.

 

اين همه را من نمى‏توانم بكنم:

 

راستى، كه من در دورانهائى تاريك مى‏زيم!

 

 

2

به شهرها من در زمان بى‏نظمى آمدم‏

 

هنگامى كه در آن جا گرسنگى فرمانروا بود.

 

در زمان آشوب در ميان انسانها آمدم‏

 

و من نيز با ايشان عصيان كردم.

 

اين سان به سر آمد زمانى‏

 

كه روى زمين به من داده شده بود.

 

 

خوراكم را در ميان نبردها خوردم‏

 

در ميان آدمكُشان سر به بستر خواب نهادم‏

 

با بى‏تفاوتى عشق ورزيدم‏

 

و طبيعت را بى‏شكيبائى نگريستم.

 

اين سان به سر آمد زمانى‏

 

كه روى زمين به من داده شده بود.

 

 

خيابانها در زمان من به مُرداب مى‏رسيدند.

 

زبان مرا نزد دژخيم رسوا كرد.

 

تنها اندكى از من ساخته بود. اما فرمانروايان‏

 

بى من ايمن‏تر مى‏نشستند، اين اميد من بود.

 

اين‏سان به سر آمد زمانى

 

كه روى زمين به من داده شده بود.

 

 

نيروها اندك و ناچيز بودند. هدف‏

 

در دورى دور جاى داشت،

 

آشكارا ديدنى بود، هر چند براى من‏

 

دشوار دست يافتنى بود.

 

اين‏سان به سر آمد زمانى‏

 

كه روى زمين به من داده شده بود.

 

 

3

شما، شمائى كه از ميان سَيلى توفانى سر بر خواهيد آورد

 

كه ما در آن فرو شده‏ايم‏

 

به ياد آوريد

 

هنگامى كه از ضعفهاى ما سخن مى‏گوئيد

 

همچنين دورانى تاريك را

 

كه شما از آن دور شده‏ايد.

 

زيرا ما مى‏رفتيم، در حالى كه بيشتر از كفشها كشورها را عوض مى‏كرديم‏

 

به درون جنگلهاى طبقات، نوميد شده‏

 

هنگامى كه فقط بيدادگرى بود و عصيانى نبود.

 

 

با وجود اين خوب مى‏دانيم:

 

همچنين نفرت در برابر پَستى‏

 

چهره را پُرچين مى‏كند.

 

همچنين خشم در برابر بيدادگرى‏

 

آواز را خشن‏تر مى‏سازد. آوَخ، ما

 

مائى كه مى‏خواستيم زمينه را براى مهربانى آماده كنيم‏

 

خودمان نتوانستيم مهربان باشيم.

 

 

امّا شما، هنگامى كه زمانه بدانجائى خواهد رسيد

 

كه انسان براى انسان يك يارى كننده است‏

 

به ياد آوريد دوران ما را

 

با بخشايشگرى.

 

 

ترجمه شرف‏الدين خراسانى - شرف‏

 

 


1

درست است: من در روزگارى تيره زندگى مى‏كنم،

 

در روزگارى كه سخن گفتنِ ساده، نشان بيخردى است‏

 

و پيشانىِ بى‏چين، نشان بى‏تفاوتى.

 

آرى، آنكه مى‏خندد، خبر فاجعه را هنوز

 

دريافت نكرده است.

 

 

اين چه روزگارى است‏

 

كه گفت و گو درباره درختان هم جنايت به شمار مى‏آيد؟

 

زيرا چنين گفت و گويى‏

 

سكوت را در پى دارد.

 

آنكه اكنون آرام از خيابان مى‏گذرد،

 

آيا براى دوستانِ نيازمندش‏

 

ديگر دست يافتنى نيست؟

 

 

اعتراف مى‏كنم: هزينه زندگى‏ام را هنوز در مى‏آورم.

 

اما باور كنيد: اين تنها يك تصادف است!

 

زيرا هيچ چيز به من حق نمى‏دهد كه شكم خود را سير كنم.

 

آرى من تصادفاً هنوز در امانم. (يعنى اگر بخت يارى نكند، حسابم پاك است!)

 

 

مى‏گويند: بخور و بنوش! خوشحال باش كه دارى!

 

اما چگونه مى‏توانم بخورم و بنوشم،

 

هنگامى كه غذا را از دستِ گرسنه‏اى ربوده‏ام‏

 

و تشنه‏اى از داشتن آب محروم است؟

 

با اينهمه مى‏خورم و مى‏نوشم.

 

 

كاش انسانى فرزانه بودم!

 

در كتاب‏هاى كهن آمده است كه فرزانه كيست:

 

آنكه خود را از كشمكش‏هاى جهان دور نگاه مى‏دارد،

 

عمر كوتاه را بدون بيم به سر مى‏آورد،

 

از زور بهره نمى‏جويد،

 

بدى را با نيكى پاسخ مى‏دهد

 

و آرزوهايش را فراموش مى‏كند.

 

اما اينهمه را من نمى‏توانم.

 

به راستى كه در روزگارى تيره زندگى مى‏كنم.

 

 

3

اما شما، اى كسانى كه سر بر خواهيد آورد

 

از امواج سهمگينى كه ما را به كام خود كشيد،

 

هنگامى كه از ناتوانى‏هاى ما سخن مى‏گوييد

 

به ياد آوريد

 

روزگارِ تيره‏اى را كه از آن رَسته‏ايد.

 

با اينهمه، ما بيش از عوض كردن كفش‏هايمان،

 

سرزمين‏ها را عوض كرديم،

 

اختلافات طبقاتى را شاهد بوديم‏

 

و رنجور، اگر جايى ستم حكم مى‏راند

 

و قيامى نبود.

 

 

در حالى كه ما نيز آگاهيم:

 

حتى نفرت از فرودستان هم‏

 

چهره را زشت مى‏كند؛

 

حتى خشم از ستم نيز

 

صدا را خشن مى‏سازد.

 

افسوس، ما نيز كه سرِ آن داشتيم‏

 

كه زمينه انسانيّت را آماده كنيم،

 

نتوانستيم خود، انسان باشيم.

 

 

اما شما كه پس از ما به جهان مى‏آييد،

 

هنگامى كه آن زمان فرا رسيد

 

كه انسان، يارِ انسان شد،

 

از ما با بزرگوارى ياد كنيد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ترجمه تورج رهنما

 

 


1

راستى را كه به دورانى سخت ظلمانى عمر مى‏گذاريم‏

 

كلمات بى‏گناه‏

 

نابخردانه مى‏نمايد

 

پيشانى صاف‏

 

نشان بيعارى‏ست‏

 

آن‏كه مى‏خندد

 

هنوز خبر هولناك را

 

نشنيده است‏

 

 

چه دورانى!

 

كه سخن از درختان گفتن‏

 

كم و بيش‏

 

جنايتى‏ست. -

 

چرا كه از اين‏گونه سخن پرداختن‏

 

در برابر وحشت‏هاى بى‏شمار

 

خموشى گزيدن است!

 

 

...

 

[قسمتى از بند] 3

نيك آگاهيم‏

 

كه نفرت داشتن‏

 

از فرومايه‏گى حتا

 

رخساره‏ى ما را زشت مى‏كند.

 

نيك آگاهيم‏

 

كه خشم گرفتن‏

 

بر بيدادگرى حتا

 

صداى ما را خشن مى‏كند.

 

 

دريغا!

 

ما كه زمين را آماده‏ى مهربانى مى‏خواستيم كرد

 

خود

 

مهربان شدن‏

 

نتوانستيم!

 

 

چون عصر فرزانگى فراز آيد

 

و آدمى‏

 

آدمى را ياور شود

 

از ما

 

اى شمايان‏

 

با گذشت ياد آريد!

 

 

ترجمه احمد شاملو


1

به راستى كه من در دورانى تيره به سر مى‏برم.

 

سخن از سر صفا گفتن، نابخردى مى‏نمايد

 

پيشانى صاف، نشان بى‏حسى‏ست.

 

آنكه مى‏خندد

 

خبر هولناك را

 

هنوز نشنيده است.

 

اين چه دورانى است‏

 

كه سخن گفتن از درختان،

 

بيش و كم جنايتى‏ست؟

 

چرا كه سخن گفتنى چنين، دم فرو بستن در برابر جنايات بيشمار است.

 

آنكه آرام در خيابان راه مى‏سپرد،

 

براى دوستانش كه در نيازند،

 

ديگر دست يافتنى نيست.

 

اين حقيقتى‏ست:

 

هنوز، من آنچه را كه خود نياز دارم، به چنگ مى‏آورم؛

 

اما باور كنيد، اين فقط تصادف است.

 

هيچ از آنچه مى‏كنم، اين حق را به من نمى‏دهد

 

كه خود را سير سازم.

 

به تصادف، ايمنم. (اگر بخت از من روى بگرداند، از كف رفته‏ام.)

 

مى‏گويند: زمانى كه دارى، بخور، بنوش، و شادباش.

 

اما چگونه مى‏توانم بخورم و بياشامم‏

 

هنگامى كه مى‏دانم‏

 

آنچه را كه خوردنى‏ست‏

 

از دست گرسنه‏يى ربوده‏ام،

 

و تشنه‏يى، به ليوان آب من محتاج است.

 

با اين همه، مى‏خورم و مى‏آشامم.

 

اى كاش خردمند مى‏بودم.

 

در كتابهاى قديمى، خرد چنين آمده است:

 

«خود را از كشمكش‏هاى جهانى، دور نگه‏داشتن، و عمر كوتاه را

 

تهى از ترس به سر آوردن،

 

بدى را با نيكى پاداش دادن،

 

آرزوها را بر نياوردن، بل فراموش كردن،

 

خردمندى ناميده مى‏شود.»

 

اين همه را من، نتوانم.

 

به راستى كه در دورانى تيره به سر مى‏برم.

 

 

2

در عصر آشوب به شهرها آمدم،

 

به هنگامى كه گرسنگى، فرمان مى‏راند.

 

در روزگار طغيان به ميان مردم آمدم،

 

و به شورش ايشان پيوستم.

 

روزگارم چنان سپرى شد

 

كه در اين جهان نصيبم بود.

 

براى خفتن، در كنار جانى‏ها دراز مى‏كشيدم.

 

عشق را بى‏اهميت مى‏انگاشتم.

 

و طبيعت را بى‏حوصله مى‏نگريستم.

 

روزگارم چنان سپرى شد

 

كه در اين جهان نصيبم بود.

 

در زمانه‏ى من، خيابان‏ها به مرداب مى‏رسيد.

 

و زبان، مرا به جلاّدان‏لو مى‏داد.

 

تواناييم اندك بود؛ اما مى‏انديشيدم كه

 

فرمانروايان، بى من،

 

استوار بر مسند مى‏نشينند.

 

روزگارم چنان سپرى شد

 

كه در اين جهان نصيبم بود.

 

نيروها ناچيز،

 

و هدف، بس دور.

 

گرچه هدف، به خوبى پديدار بود؛ اما

 

دست يافتنى نمى‏نمود.

 

روزگارم چنان سپرى شد

 

كه در اين جهان نصيبم بود.

 

 

3

شما، شمايى كه از اين موج، كه ما را

 

به كام خود كشيد؛ سر بر مى‏آوريد،

 

اگر از سستى‏هاى ما سخن مى‏گوييد

 

از دوران تيره‏ى ما

 

- كه خود، در فراسوى آنيد -

 

نيز سخنى بگوييد.

 

با وجود اين، ما بيش از كفش، كشور عوض كرديم.

 

رفتيم،

 

سرخورده از هنگامه‏ى نبردهاى طبقاتى،

 

به جايى كه فقط بيداد بود - بى‏هيچ شورشى.

 

و ما هنوز باور داريم:

 

نفرت، بر ضد دنائت لگام مى‏گسلد،

 

و خشم، بر ضد بيداد،

 

فرياد را رساتر مى‏كند؛ اما دريغا!

 

ما كه مى‏خواستيم پهنه‏ى زمين را به خاطر مهر

 

بگشاييم،

 

خود نتوانستيم مهربان باشيم.

 

اما، شما، اگر در منزلگاهى هستيد

 

كه انسان، ياور انسان است،

 

از ما به تأمل‏

 

ياد كنيد!

 

 

 

 

 

 

ترجمه بهروز مشيرى‏

 


June 26th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان